نرجس حسنی



اهل خانه در خوابند؛ امشب اما چشمهایم نشانی از خواب ندارد. این سکوت شبانه فرصت خوبیست برای نوشتن از تو دایی محمود* جان. فرصت تا نیمه شبی قلم به دست بگیرم و با تو حرف بزنم. حال که قصد نوشتن از تو کرده‌ام خانه هم برای حضورت مهیا شده است! پنجره‌ها به شوق آمدنِ تو به روی نسیم ِ بیرون باز شده‌اند و عطر محبوبه‌های حیاط را میان اتاقم به ودیعه گذاشته‌اند! این نسیم خنک؛ وسطِ مهتاب شبی از شهریور ماه نود و هشت؛ یعنی تو سخاوتمندانه آمده‌ای تا با حضور ت؛ قلب پر تلاطم مرا جلا دهی. به احترامت دیوارهای اتاق قامت صاف کرده و ایستاده‌تر شدند!
و اما بعد؛
سلام من به تو و سلام خدا بر تو. خدایی که پاک و منزه است و افریننده نیکوترین افریده‌ها.
قصه؛ قصه‌ ی حسرت و نامه؛ نامه‌ ی غربت است
حسرت دختری که تو را هرگز ندید و نامه ی غربتِ دل در دلتنگی‌هایش. تو اما آن گلی هستی که به طرز اعجاز انگیزی میان دفتر من روئیده‌ای. تا برایم مثل یک دوست و راهنما باشی. و همدمی برای درد و دلهای من در آن معدود روزهایی که هیچ‌ کس را برای شنیدن حرفهایم و هیچ راه را برای آرام شدن قلبم نمیابم
اکنون با خود میگویم مگر میشود گل را ندید؟! گلها حتی اگر پرپر شوند و حتی اگر نشانی از گلبرگشان بر سنگواره‌های زمین نماند؛ اما بوی عطرشان تا آسمان خاکستری و تیره‌ رنگ شهر هم میپیچد چه برسد بر دروازه قلب‌هایی که یادشان میکنند.
دایی جان؛ از شما ممنونم که گاه به درد و دلهای من گوش میدهی و نمیرنجی و پشت آن قاب حتی گلایه هم نمیکنی!
این چنین دوستهایی مثل تو معدود و نایابند
دوستهایی که به صحبتهایت گوش میدهند؛ درک میکنند و نمیرنجند. دوستهایی مثل تو و هم‌رزم های تو
به رسم سپاس؛ دختر خواهر زاده ات بیست و
یکم شهریور ماه ۱۳۹۸

 

*تقدیم به شهید مفقود الاثر محمود رجایی


یکی دو سه سال است که رویاهایم را درون صندوقچه ای قدیمی گذاشته ام. خیلی حیف بود در این دنیای خالی از تعهد و پرهیاهو؛ سیاه و تاریک شوند.
آنچه که صندوقچه را به من متصل میکند یک پنجره است که  بعضی وقت ها از دریچه ی تار دنیا به رویاهای معصومِ آن سویش نگاه میکنم
نگاه میکنم که آن ها. هنوز صادقانه؛ غمگینانه؛ مهربانانه نفس میکشند.
میان من و آنچه که رویاهارا به واقعیت تبدیل میکند؛ و میان کرور کرور فاصله‌ یمان با حقیقت؛ رویاهای دور و درازِ من هنوز هم در این دنیای بی نشان زنده اند! زنده و منتظر منتظر تر از همیشه. رویاهایی که گران قیمت نیستند! فقط. فقط گاهی دور از من و گاهی در یک قدمی ام؛ سخت انتظار میکشند برای روزی که حقّ در این دنیا پیروز شود و از قالب رویا به شیرین ترین حقایق تبدیل شوند‌. تا روزی که عدالت برقرار شود. تا روزی که معلوم نیست آمدن و نیامدنش!

کجا و کی؟ خدا میداند‌.

 


خلوت خُلد. این تنها بازمانده ایست از تمامی آرزوهای قشنگ من برای جهان. از آفتابی که قرار بود برایم طلوع کند و گلی که در بیشه زار زمستانم بروید 
خلوتی که میتوانم آنجا با خود و این کاغذهای بیست و پنج هزار ریالی داشته باشم. برای کاغذهایی که به حرفهای تکراری ام گوش میدهند و نمیرنجند؛ برای صبوریشان که هیچ نمیگوید.
گریخته ام. گریخته ام از شبی که خیال صبح شدن را نداشت. از تمام آن روزهای جانگداز. از تمام ثانیه های دردم.
من یاد گرفته ام از روزگار که برای شاد بودن؛ درد هایم را دور نریزم. فقط آنهارا یک جایی از روحم؛ درون صندوقچه ای نگه دارم و درش را قفل کنم و بعد شاد باشم و سعی کنم تنها زمانی در صندوقچه را باز کنم که در خلوت خودم هستم نه در میان جماعت!
من میدانم میدانم که در خلوت خلد زندگانی ام خودم باید زخم هایم را التیام دهم. خودم باید بلند شوم و خودم باید بعد هزاربار مردن باز از نو زنده شوم. هیچکس هیچ دینی بر گردن من ندارد‌. هیچکس.
در این سوی دنیا که منم؛ در این سالیانی که میگذرند؛ از حوادثی که پیش می آید همچون گذشته دلگیر نمیشوم
من میدانم که مسبب تمام این زخم ها روزگار است‌. "دنیا که با هیچکس مروّت نمیکند" حتی بخاطر زخم هایی که از روزگار بر جان نشسته هم دیگر مثل قبل نمیرنجم. حس میکنم کسی هست؛ کسی بزرگ؛ کسی که مثل هیچکس نیست؛ حتی مثل خودم! و آن کس بزرگ تر از آنی هست که بخواهد مرا در باتلاق دنیا؛ تنها رها کند.
و این حسِ بودن؛ شاید بخاطر آنچه هست از وجودش در عمیق ترین نقطه قلبم ته نشین شده
همانی که تفسیر آبی ترین رویاست: خداوند! که سالها گوش سپرده ی این مرثیه های تکراریست بی آنکه کلامی گلایه کند بی آنکه کاسه ی صبرش از هرچیز لبریز و بشکند

آری خداوند

آن یکتای بی همتا

 


من بُدو بدوی روزهای آخرم؛ لحظه های بی قراری برای آنکه خیالت راحت شود تمام کارهارا انجام داده ای.
من روزهای پایانی اسفند ام؛ همان لحظه ای که فقط یک ساعت به تحویل سال مانده و در بازارچه عید به دنبال نشان کردن یک جفت ماهی سرخی.
من یک یادگاری کوچکم. یادگاری کوچکی که کلی برایش فکر شده تا به درد بخور باشد؛ جاگیر نباشد؛ که مسافر آن را بپسندد و بداند دوستان بامعرفتی دارد.
من بدرقه ی مسافرام؛ کاسه های آب و گلابی که پشت پایشان ریخته شده.
من تمام آن چیزی هستم که "جا میماند"
ساندویچ پنیر و گردوی لیلا که مادرش با کلی وسواس برایش پیچید و دفتر مشق سیمین که هر دو توی خانه جا ماند.
من یک دوربین عکاسی ام که آماده است شیرین ترین خاطره ها؛ زیباترین لبخندها را ثبت کند بدون آنکه وسط راه شارژ اش تمام شود.
من سوسوی چراغ نارنجی رنگی ام که پشت پنجره ی آخرین خاطره؛ کوچک و کوچک تر میشود.
من یک زنبیل ام! زنبیلی پر از نامه های نخوانده و توی باد پراکنده شده.
من قهرمانِ بزرگِ هیچ چیز نخواستن ام.
من‌ آن دستبند آبی رنگِ ساده ام که کارگرِ کارخانه ی روغن نباتی دیروز به دخترکش هدیه داد.
من آن قرارِ دیدار آخر جبهه ام؛ داستان خداحافظی هایی که زیر لب آمدند بدون آنکه شنیده شوند
من حرفهای نگفته ام؛ رازهای بر ملا نشده.
تمام آن حرفهایی که پشت گلو جا‌ ماندند
تمام آدرس های اشتباهی
تمام صداهای "مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمیباشد"
تمام آن‌ چیزی هستم که یک روز؛ یک جا؛ زیرِ طاقچه ای جا میماند.
مثل قاب عکسی قدیمی
مثل یک سنجاقِ سَرِ صورتی
اینها شمایل من است. اینها همه ی آن چیزی است که من از خودم در ذهن دارم
دیر یا زود اش را نمیدانم؛ وقت اش رسیده لا به لای همین افسانه های مرسوم؛ قدری هم به خودم فکر کنم باید به خودم اهمیت بدهم مثل خدا به کافر اش!
یادم است یکی از نیمه های دوم ماه ژوئن هم برای اولین بار به خودم فکر کرده بودم خیلی خیلی زیاد! هنوز هم دلم پر از صبر است فقط به دنبال یک بهانه ام. یک چیزی که فکرم را پرت کند از ناتوان شدن و تسلیم شدن؛ کاری که پنهان کند این ناتوانی را. حواس را پرت کند از سیاهچال های عمیق دلتنگی. یک طوری پر کند این سکوت را.
از اینجا چقدر فاصله است بین آن "پنجره ی آبی" تا من! من که بدو بدوی روزهای آخرم. من که یاسِ خشکیده ی لای جانماز مادرم

 


وقتی خسته بودی
بی قرار بودی
غمت رو پنهان میکردی
یا که دلتنگ و تنها بودی
وقتی بغض داشتی و نمیذاشتی کسی بفهمه
یا تکه زده بودی به دیوار
و از خیلی چیزها کم آورده بودی
باز هم تسلیم نشو
فقط بدون که خدا هست
خدا میبینه؛ حتی اگه سکوت کرده باشه
خدا کنارته؛ حتی اگه از دیده پنهان باشه
فلسفه عشق پاک خداوندی همینه
تو باید دیده ی معشوق ندیده عاشق شی
تو عاشق خدایی حتی اگه نبینیش حتی اگه نشنویش
تو خدارو با قلبت حس میکنی
حس میکنی همیشه هست
همیشه کنارته!
خدا کنارته تا تو از چیزی نترسی
پنجره هارو باز کن و به آسمون نگاه کن

 


دلم تنگ میشود برای این لحظه ها. برای این چیزهای ساده برای هوای ابری و باران های ریزِ پشت شیشه
برای عطر پوست پرتقال روی بخاری
یک دنیا قصه های بی انتها توی هزار و یک شب های ناتمام.
چند روزیست زمزمه های برگ درختانِ نو؛ نوید آن را میدهند که بدون شوخی بهارِ دلکش رسیده است

زمستانِ عزیزم؛ فصلِ آخرم؛ خدا به همراهت‌.

راستی یک چیزی را جا انداختم؛ زمستان بی رنگ و آلایشم به قول شفیعی کدکنی*۱ "به شکوفه ها به باران برسان سلام مارا" یا به قول مصطفی مستور*۲ "حالا که میروی؛ از جانب ما هم روی ماه خداوند را ببوس."

 

*۱ شاعر

*۲ نویسنده

 


آسمانِ عصر؛ آبیِ پرنگ است. دقیقا مثلِ آن روز آن غروبِ سردِ زمستان که دبیرستانی بودم
زمانی که دبیرستانی بودم؛ توی دبیرستان کلاسمان تمام شده بود اما تعطیل نشده بودیم! معلم گفته بود میتوانیم برویم‌ به حیاط و خوش بگذرانیم! آخرین روزهای اسفند بود و انگار آنها هم دلشان میخواست به جای آنکه پشت میزی شعرهای سهراب را معنا کنند؛ بروند خانه هایشان و کابینت هایشان را دستمال بکشند!
مثلِ ما! مثل ما که دوست داشتیم زودتر تعطیل شویم تا برویم خانه و شلنگِ آب را همچون قهرمانی از دستان مادرمان بگیریم و با آن لحن دخترانه بگوییم: حیاط با من! قالیچه ها را هم خودم برایت میشورم! و بعد احتمالا توی دلمان ذوق کنیم از اینکه میتوانیم برای مادرمان قالی بشوریم و ادای خانم بزرگ هارا در بیاوریم!
توی حیاط بودیم؛ هوا سرد بود‌ همه ی فکرم خانه بود. داشتم مادرم را تصور میکردم که میخواهد چربی های توی فر را تمیز کند ولی هرچه میگردد شیشه شوری که آن روز برایش خریده بودم را پیدا نمیکند؛ احتمالا یادم رفته بود بهش بگویم شیشه شور را بر خلافِ همیشه توی کمدِ گاز گذاشته ام!
آسمانِ آبىِ پررنگ بالای سرم را نگاه کردم؛ ابری گوشه ی سمت راستش نشسته بود. از آن ابرها که نمیخواست ببارد
چیزی به زنگ نمانده بود. از دور مردی را دیدیم که دارد وارد حیاط دبیرستان میشود‌. چقدر حس میکردم آشناست اما تصویرش را نمیدیدم. دوباره به آسمان نگاه کردم و حس کردم کسی از کنارم رد شد! پشتم به او بود و نمیدیمش؛ نمیدانم چرا قلبم میگفت برگرد نگاهش کن. اما برنگشتم. حتی سعی نکردم بفهمم چه کسی از کنارم رد شده است.
یکی از دوستانم؛ مریم‌‌.الف؛ از آن سمتِ حیاط خیلی آرام گفت "آن مرد را ببین! مو ندارد!" و بعد به طرز ناشیانه ای شروع کرد به خندیدن! نمیفهمیدم برای چه میخندید اما میان خنده هایش میگفت "من همیشه از مرد های کچل متنفر بودم." سعی کردم به جایی که اشاره میکند نگاه کنم تا ببینم چه کسی را میگوید؛ مرد کچلی را دیدم که پشتش به ما بود و به سمت سالن میرفت. نمیدانم چرا آن روز انگار که قلبم یک طورش شده باشد؛ بی اراده دویدم سمتش و با صدایی که گویا فریاد باشد گفتم "بابا!"
مرد با اضطراب و تعجب برگشت پشت سرش را نگاه کرد؛ چهره اش را که دیدم؛ خجالت زده گفتم "ببخشید!"
چیزی نگفت و رفت
من فراموش کرده بودم که سالِ گذشته پدرم بر اثر سرطان فوت شده
چقدر دلم میخواست سریع تر بروم خانه به مادرم بگویم شیشه شور کجاست.
آخه او عادت داشت این موقع ها که یک چیزی را پیدا نمیکرد به پدرم زنگ بزند و بگوید دوباره برایش بخرد. اگر او هم مانند من یادش میرفت همسرش پارسال بر اثر سرطان فوت شده و شماره اش را میگرفت. .
توی حیاط بودیم‌ هوا سرد بود یک تکه از آسمان آبی را ابر هایی پوشانده بودند که نمیخواستند ببارند همه ی فکرم خانه بود. میگفتم کاش سریع تر برسم؛ قبل از آنکه مادرم شماره ای را بگیرد که قرار نیست کسی آن سویش بگوید "سلام عزیزم"
اما قبلش باید به مریم میگفتم: "دیگر از مرد های کچل متنفر نباشد."

 


مثلِ نمناک ترین کوچه‌های خلوت جنوب که مدت‌ها راه رفتیم.
میخواهم بنویسم آن لحظه‌ای را که نمیبینم اما احساس میکنم شبیهِ همان روزها همه جا ساحل بود و صدف بود و تاجایی که چشم کار میکرد همه چیز طلایی بود و گهگاهی هم آبی
طبق معمول جیب‌هایمان پر از بادام زمینی‌های شور و بو
داده بود و از کنج چادر مسافرتیمان جدا بودیم به بی‌راهه
ترین کوچه‌های جنوب؛ به غربتی که از آنه ما نبود اما انگار
خوده ما شده بود.
من و دوست شماره‌ی دو؛ خیال میکردیم از میان باتلاق‌ها و
شوره‌زار ها صدای پر زدن مرغان دریایی را میشنویم! انگار
که طبیعت ما را احاطه کرده باشد
غروب؛ سر از ساحل سرد و خروشانی درآوردیم که تنها
روشنایی‌اش تک چراغ آبی رنگِ کیوسک فلافل فروشی بود
تصور میکردم که چقدر فلافل‌فروش خوشبخت است وقتی
هرروز فلافل‌ هارا در ماهی‌تابه‌اش می‌اندازد و منتظر
می‌شود تا صدای جرق جرق روغن داغ و سرخ شدنشان
بلند شود دریا را روبه رویش میبیند و آنقدر به آن فکر
میکند تا احتمالا شب‌ها قبل از خواب صدای تمام گوش ماهی‌ها را بشنود
میخواهم بنویسم از فکره همیشگی‌ای که آن لحظه از ذهنمان
عبور نکرد!
فکره حساسیت به فلفل قرمز که تمامِ عمر مارا از فلافل‌ دور نگه میداشت؛ دریا اما دریا خوده آن معجزه بود!
توانستیم!! توانستیم مثل خیل بی‌شمار انسان‌هایی که از خوردن فلافل‌های جنوب لذت میبرند یکی از بهترین
فلافل‌های تاریخ را برداریم و با همان سس‌های آفتاب
خورده‌‌ی پشت ویترین روبه روی دریا بنشینیم و بخوریم
حواسمان پرت دریا بود و نفهمیدیم حساسیت چیست
آنجا بود که دریا یک بار و برای همیشه حساسیتمان را
از ما گرفت
مثل خیلی چیز های دیگری که میگیرد
مثل مرجان‌های چسبیده به صخره‌ها؛ دلتنگی آدم‌ها.
حتی فوبیا های فلفلیسم!!
میخواهم بنویسم از فردای آن روزی که سکوت تنها کشنده‌ی
نجات‌بخشمان بود و گندم تنها نشانه‌ی عروج؛ همان نشانه‌ای
که به شدت مارا یاده ایمان می‌انداخت!
گندمی که بهانه‌ گیری‌هایش؛ باران را در یک آشنایی با صدای
برخوردِ دو ابر به حرف آورد و روی دور دست ترین
خوشه‌ها نشاند. بهانه‌ی گندم؛ باران بود و بهانه‌ی ما آواز!
پس به روی سومین دَبه‌‌ ی بزرگ و سفید رنگِ کنارِ گندم‌زار
کوبیدیم و خواندیم:
آفتاب سره کوه نور اَفشونه سماور جوشه
یارُم تُنگِ طلا دوش گرفته غمزه میفروشه
واااااای وای!
یه دونه انار دو دونه انار
سیصد دونه مروارید
میشکفه گُل آی میپاشه گل دختر قوچانی.

 

باران که بند آمد راهی شدیم و با جنوب و دریایش
با جنوب و گندم‌زارش و با آن کاغذهای پیچیده شده
دوره فلافل‌هامان که طرح یک اره ماهی‌ را رویش کشیدیم
و بعد زیر ماسه‌ها چالشان کردیم خداحافظی کردیم
آن شبی که دوست شماره‌ی دو خانه‌یمان را ترک کرد دیگر
هیچگاه ترانه‌ی انار را نخواندیم
علی‌رغم چیزی که در واقعیت وجود داشت بهانه‌ی
گندم‌ها باران نبود! آن‌ها هم مانند ما بهانه‌ی آواز داشتند
میخواهم چیزی بنویسم که گویای آن ترانه‌های "اَناری"
که به یک باره قلبم را پُر میکند باشد؛
میخواهم بنویسم اما هرچه تلاش میکنم نمیتوانم


طرحی که از دوست شماره‌ی دو به یادگار داریم
شبیهِ آن اره ماهی‌ای که با خودکار پشت کاغذهای
فلافل کشیدیم و چال کردیم نیست! شبیهِ اصرارِ ابدیِ
یک ماهی‌ِ قرمز است برای پیوستن به دریا

دوست شماره‌ی دو "پدر" بود

 


ظهر شده بود خیلی انتظار زنگ آخر رو میکشیدیم؛ بالاخره زنگ میخورد و تعطیل میشدیم. آسمون ابری بود و زمین پر از برگ زمین‌های پر از برگ رو میدوییدیم تا خوده خونه‌! چون مادر منتظرمون بود. فقط خدا میدونست اونروز ناهار چی برامون پخته بود و فقط ما میدونیم چقدر سر اینکه "ماکارونی داریم" یا "ماکارونی نداریم" توی مسیر یه گل رو پرپر میکردیم! و بازم فقط ما میدونیم چند بارِش اون گلبرگِ‌آخر؛ رسید به "ماکارونی داریم!" و ذوق میکردیم از حدس کودکانه‌ای که زدیم
بهارا عطرِ شکوفه‌ی یاس و بهارنارنج ریخته بود رو زمین‌‌. تابستونا جداییِ برگا از درختا افسانه بود!! پاییز که میشد برگای خشک و نارنجی اینقدری جاده‌ی خاکی ای که به مدرسه وصل بود و احاطه میکردن که سنگ ریزه‌های آبی و سرخ و نامه‌های ریز ریز شده‌ی سربازا برای خانوادشون توو دلِ خاکا معلوم نبود! زمستونا اما. زمستون بی‌مثال ترین فصل و غریب ترین حالتی بود که نه درختا چیزی برای از دست دادن داشتن؛ نه زمین لباسی نارنجی و گرم از جنس برگِ نارنج و رَز فقط ما بودیم و خدا و جاده و آسمون ابری و صدای پرستوهای مهاجری که از شرق میومدن و اون آواز معروفه‌ی توو راه "صد دانه یاقوت دسته به دسته با نظم و ترتیب یک جا نشسته"
از یه طرف بغض توو گلومه و اشکِ شوق توو چشمام از دیدن عکس دبستانی که ۵سال از عمرم و گوشه کنارش گذروندم از یه طرف جالبی اون عکس حواس پرتی من به درختای نارنجی که سرتا سر حیاط بود و جالب تر اون هویجِ توی دستم بود! چقدر خوش و فارغ از جهانِ فکر بودیم و رها رها به آسمونِ سبزِ افکارِ کودکانمون
هنوز باور اینکه دیگه هیچ دری از حیاط یک مدرسه‌ی پر سر و صدا به روی من باز نمیشه خیلی سخته خیلی سخت.
دبستان "آمنه بنت وهب شاهد۹"
اسم مدرسمون عجیب‌ترین و دخترانه‌ترین اسم ممکن برای یه مدرسه بود هروقت ازمون میپرسیدن کجا درس میخونین میگفتیم ما توو مدرسه‌ی آمنه خانم دختر وهب که میشن مادره پیامبر خدا درس میخونیم! همه میزدن زیر خنده و با گردش ما دوره حیاطِ مدرسه؛ دیوارای نیمه‌آجریه دبستان به درختای نارنجِ اطرافشون لبخند میزدن لبخندی به زیباییِ شکوفه‌های نارنجِ پشتِ دکه‌ ی آ سِد کریم.

آقا سیّد کریم ِ شیرازی معروف به "آ سِد کریم" بابای مدرسمون بودن که حوالیِ درختهای نارنج؛ دکه‌ای داشتن پر از شیر پاک پگاه و تی‌تاب پرتقالی!

 

 


کاش میشد زمان تو آروم ترین لحظه‌ی زندگی توقف میکرد

تو کوچکترین لبخند؛ تو قصه‌های کودکی! فارغ از همهمه؛ فکر؛ دغدغه

ترسِ از دست دادن نابودمون کرد کاش زمان تو شیرین ترین رویای شبونه برای همیشه توقف میکرد.

باید از خدا ممنون باشیم اگه به مصیبت‌ های بزرگ گرفتاریم

نه به معصیت‌های پی در پی!

و من امیدوار خواهم ماند

سرانجام یکی از همین روزها تمام نگاه‌های خیس و پژمرده

به جانب بی‌بند آفتاب برمیگردند و به خداوندی خدا که من امید دارم بالاخره یک روز همه‌ مان مثل قصه‌های هزار و یک شب از هرچه اندوهِ تیره هست رهایی پیدا میکنیم

 


نه به خاطر شاهراه های کوچک.

این ترانه آشناست به گوشم

خسته بی رمق منتظر و غمگین در میان تراس با دستی دوربین خویش انداز را تنظیم میکردم؛ میدانستم برای ثبت هر عکس باید دروغی شادمانه را در این دنیا به یادگار بگذارم!!! باید دانست که آدم ها از خستگی ها و غم هایشان عکس نمیگیرند. باید میدانستم این را درست در همینجایی که پر شکوفه ترین کلمات من به خواب سایه ها میرفتند.

و سرانجام من با هر لبخندی در پشت لنز مات دوربین به دیدار دریاها کوه ها گیلاس های ایوان سبز و گلدان های اقاقی میرفتم حتی اگر خیال بود و مصنوع

و سرانجام چیزی جز من در من نیست

اشتباه میکنند خیلی از مردم که اشتباه نمیکنند! تنهایی را اندوه میخوانند!! چیزی که علی رغم ظاهرش بسیار مهربان است و همراه

گاهی فنجان در دست ات لرزان است

اما نباید بگذاری قطره ای روی زمین بریزد

گاهی پر از بغض و دردی اما نباید بگذاری ذره ای به گوش کسی برسد

چراکه در نگاه اول ممکن است کسی متوجه ماهیت وجودت نشود ماهیتی که تنها خدا از او باخبر است

سالها گذشت تا من فهمیدم آنچه درونمان هست را خدایمان است که باید بداند و میداند

از تمام ما فقط اوست که با خبر است

از رنج ها غم ها دغدغه ها و شادی ها

از همان وقت هایی که فکر میکنی در تنهایی تنها هستی

درست در یک نقطه ی مشخص از مختصات زمان میفهمی جایی که خدا حضور دارد؛ تنهایی ای وجود ندارد

دوباره از سر مینویسم: بخاطر سنگ فرشی که مرا به تو میرساند نه بخاطر شاهراه های کوچک

و نه بخاطر هر چیزِ پست و هر چیزِ کوچک

 

*عنوان "از عموهایت" احمد شاملو 

 


زیبایی‌ های دنیا کم نیست؛ از جنگل‌ های بکر آمازون گرفته تا سرسبزی‌ های شرق ِ دور؛ از سفیدی کوه تا قهوه‌ ایِ کویر و کوه. زیبایی البته برای من تعریف دیگه‌ ای هم داره؛ زیبایی‌ هایی که حتی ممکنه ظواهر سخت و ناراحت کننده‌ داشته باشه دلگیر باشه؛ غیرقابل توضیحی مفصل باشه!

زیبایی‌ هایی که نه اونقدر قشنگه که بشه ازش تصویری کشید نه اونقدر تیره و تاریک که نشه ازش چیزی نوشت

مثل خیابان بیست و هفتمِ همه‌ ی شهرهای دنیا

همه‌ ی شهر ها یک خیابان بیست و هفتم دارند حتی اگر تابلویی به این نام نصب نکرده باشند! حالا این خیابان بیست و هفتم کجاست؟؟؟

خیابان بیست و هفتم همان خیابانی ست که کودکان کار آنجا نشسته‌اند و بسته‌ های آدامس میفروشند خیابان بیست و هفتم همان خیابانی‌ ست که کودکان کار به پیرزنی دستمال جیبی میفروشند‌‌. خیابان بیست و هفتم؟

بیست برای وجود شادمانشان و هفت برای مقدسی روحشان 

اگر میخواهید عاشق "سادگی" شوید به خیابان بیست و هفتم بروید؛ نشانی.

 


بعد از گذشت چهارسال و نیم از ترک خانه ی کودکی ام و سالی یکی دوبار رفتن به آنجا برای تجدید خاطرات؛ تقریبا میتوانم با اطمینان خاطر بگویم من هرگز از آن دسته آدمها نبودم که سالها زندگی در خانه هایی لوکس و گران را به خانه هایی با دیوارهای کاهگلی و حیاط دار که گلدان های شمعدانی دور تا دور حوض فیروزه ای اش را احاطه کرده و آفتاب ظهرگاهی از پشت شیشه های رنگی به روی گلهای سرخ فرشهایش میتابد ترجیح بدهم
من حتی میدانم هنوز انبار آن خانه که پر بود از جهازهای شگفت انگیز مادرم و کتاب های بی شمار پدرم؛ بخشی شیرین از کودکیِ من را درون یکی از کارتن هایش نگه داشته است

هَستی و حیات به ما یاد میدهند برای بدست آوردن خیلی چیزها باید خیلی چیزها را از دست داد اما گاهی آدم در فریبِ دست و پا گیر خرده ریزهای زندگی که قرار میگیرد مدام احساس میکند همه چیز درست است و همان است که باید باشد!
من هم همیشه برای بُریدن از آنچه در میانه و بطنش زیسته بودم آماده نبودم. مثل بریدن از جدول های سبز عریضی که در مسیر خانه کشیده شده بود؛ به درختان انبوهِ روی کوه که تهِ کوچه از دوردست ها پیدا بود‌ یا حتی به تک چراق تیر برقی که در کوچه حضور داشت و در دیواره اش نقاشیِ بچه های کوچه با گچ و زغال را گنجانده بود.
سالها مثل آدم هایی زندگی کردم که هزاران چیز با ارزش دارند
البته با ارزش که میگویم به معنای ارزش مادی شان نیست! به معنای ارزش معنوی شان است.
مثلا نمونه اش انگشتر شیشه ایِ آبی رنگی است که ده یازده سالِ پیش پدرم در بندر کناره از یک دستفروش برایم خرید و خیلی با ارزش بود و هنوز هم هست
همیشه همه ی آن چیزهارا در هزار پستوی خانه پنهان کرده بودم. همیشه این را میدانم که در نظرگاه خیلی افراد ممکن است آن چیزها ساده و مسخره بیاید اما تنها خودم میدانم هرکدامشان چقدر ارزش دارند. آن هم درست وقتی که زندگی تمام تلاشش را میکرد تا با روزمرگی؛ خاطراتم را جدا سازد؛ من با جمع آوری همین نشانه های کوچک و ساده از کودکی تا جوانی سالها جلویش سخت ایستادم تا نتواند لحظه ای خاطراتم را از دلم جدا کند.
به زندگی نشان دهید اگر او قوی است شما هم قوی اید. مهم نیست از زندگی قوی تر هستید یا نه مهم این است در مقابل قدرتش؛ قدرتی حداقل برابر داشته باشید.

 


اهل خانه در خوابند؛ امشب اما چشمهایم نشانی از خواب ندارد. این سکوت شبانه فرصت خوبیست برای نوشتن از تو دایی محمود* جان. فرصت تا نیمه شبی قلم به دست بگیرم و با تو حرف بزنم. حال که قصد نوشتن از تو کرده‌ام خانه هم برای حضورت مهیا شده است! پنجره‌ها به شوق آمدنِ تو به روی نسیم ِ بیرون باز شده‌اند و عطر محبوبه‌های حیاط را میان اتاقم به ودیعه گذاشته‌اند! این نسیم خنک؛ وسطِ مهتاب شبی از شهریور ماه نود و هشت؛ یعنی تو سخاوتمندانه آمده‌ای تا با حضور ت؛ قلب پر تلاطم مرا جلا دهی. به احترامت دیوارهای اتاق قامت صاف کرده و ایستاده‌تر شدند!
و اما بعد؛
سلام من به تو و سلام خدا بر تو. خدایی که پاک و منزه است و افریننده نیکوترین افریده‌ها.
قصه؛ قصه‌ ی حسرت و نامه؛ نامه‌ ی غربت است
حسرت دختری که تو را هرگز ندید و نامه ی غربتِ دل در دلتنگی‌هایش. تو اما آن گلی هستی که به طرز اعجاز انگیزی میان دفتر من روئیده‌ای. تا برایم مثل یک دوست و راهنما باشی. و همدمی برای درد و دلهای من در آن معدود روزهایی که هیچ‌ کس را برای شنیدن حرفهایم و هیچ راه را برای آرام شدن قلبم نمیابم
اکنون با خود میگویم مگر میشود گل را ندید؟! گلها حتی اگر پرپر شوند و حتی اگر نشانی از گلبرگشان بر سنگواره‌های زمین نماند؛ اما بوی عطرشان تا آسمان خاکستری و تیره‌ رنگ شهر هم میپیچد چه برسد بر دروازه قلب‌هایی که یادشان میکنند.
دایی جان؛ از شما ممنونم که گاه به درد و دلهای من گوش میدهی و نمیرنجی و پشت آن قاب حتی گلایه هم نمیکنی!
این چنین دوستهایی مثل تو معدود و نایابند
دوستهایی که به صحبتهایت گوش میدهند؛ درک میکنند و نمیرنجند. دوستهایی مثل تو و هم‌رزم های تو
به رسم سپاس؛ دختر خواهر زاده ات بیست و
یکم شهریور ماه ۱۳۹۸

 

*تقدیم به شهید مفقود الاثر محمود رجایی

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ کشاورز هشتپا کانتر استریک 1.6|مسابقات کانتر|دانلود کانفیگ|دمو Andy Aaron مهتاب وکتور افسران جنگ نرم معماری www nbpars.ir 09128380245 بازی Hytale ثبت شرکت و برند چطوریه؟