آسمانِ عصر؛ آبیِ پرنگ است. دقیقا مثلِ آن روز آن غروبِ سردِ زمستان که دبیرستانی بودم
زمانی که دبیرستانی بودم؛ توی دبیرستان کلاسمان تمام شده بود اما تعطیل نشده بودیم! معلم گفته بود میتوانیم برویم‌ به حیاط و خوش بگذرانیم! آخرین روزهای اسفند بود و انگار آنها هم دلشان میخواست به جای آنکه پشت میزی شعرهای سهراب را معنا کنند؛ بروند خانه هایشان و کابینت هایشان را دستمال بکشند!
مثلِ ما! مثل ما که دوست داشتیم زودتر تعطیل شویم تا برویم خانه و شلنگِ آب را همچون قهرمانی از دستان مادرمان بگیریم و با آن لحن دخترانه بگوییم: حیاط با من! قالیچه ها را هم خودم برایت میشورم! و بعد احتمالا توی دلمان ذوق کنیم از اینکه میتوانیم برای مادرمان قالی بشوریم و ادای خانم بزرگ هارا در بیاوریم!
توی حیاط بودیم؛ هوا سرد بود‌ همه ی فکرم خانه بود. داشتم مادرم را تصور میکردم که میخواهد چربی های توی فر را تمیز کند ولی هرچه میگردد شیشه شوری که آن روز برایش خریده بودم را پیدا نمیکند؛ احتمالا یادم رفته بود بهش بگویم شیشه شور را بر خلافِ همیشه توی کمدِ گاز گذاشته ام!
آسمانِ آبىِ پررنگ بالای سرم را نگاه کردم؛ ابری گوشه ی سمت راستش نشسته بود. از آن ابرها که نمیخواست ببارد
چیزی به زنگ نمانده بود. از دور مردی را دیدیم که دارد وارد حیاط دبیرستان میشود‌. چقدر حس میکردم آشناست اما تصویرش را نمیدیدم. دوباره به آسمان نگاه کردم و حس کردم کسی از کنارم رد شد! پشتم به او بود و نمیدیمش؛ نمیدانم چرا قلبم میگفت برگرد نگاهش کن. اما برنگشتم. حتی سعی نکردم بفهمم چه کسی از کنارم رد شده است.
یکی از دوستانم؛ مریم‌‌.الف؛ از آن سمتِ حیاط خیلی آرام گفت "آن مرد را ببین! مو ندارد!" و بعد به طرز ناشیانه ای شروع کرد به خندیدن! نمیفهمیدم برای چه میخندید اما میان خنده هایش میگفت "من همیشه از مرد های کچل متنفر بودم." سعی کردم به جایی که اشاره میکند نگاه کنم تا ببینم چه کسی را میگوید؛ مرد کچلی را دیدم که پشتش به ما بود و به سمت سالن میرفت. نمیدانم چرا آن روز انگار که قلبم یک طورش شده باشد؛ بی اراده دویدم سمتش و با صدایی که گویا فریاد باشد گفتم "بابا!"
مرد با اضطراب و تعجب برگشت پشت سرش را نگاه کرد؛ چهره اش را که دیدم؛ خجالت زده گفتم "ببخشید!"
چیزی نگفت و رفت
من فراموش کرده بودم که سالِ گذشته پدرم بر اثر سرطان فوت شده
چقدر دلم میخواست سریع تر بروم خانه به مادرم بگویم شیشه شور کجاست.
آخه او عادت داشت این موقع ها که یک چیزی را پیدا نمیکرد به پدرم زنگ بزند و بگوید دوباره برایش بخرد. اگر او هم مانند من یادش میرفت همسرش پارسال بر اثر سرطان فوت شده و شماره اش را میگرفت. .
توی حیاط بودیم‌ هوا سرد بود یک تکه از آسمان آبی را ابر هایی پوشانده بودند که نمیخواستند ببارند همه ی فکرم خانه بود. میگفتم کاش سریع تر برسم؛ قبل از آنکه مادرم شماره ای را بگیرد که قرار نیست کسی آن سویش بگوید "سلام عزیزم"
اما قبلش باید به مریم میگفتم: "دیگر از مرد های کچل متنفر نباشد."

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

TR-Lyrics ترجمه متن آهنگ Sarah دلتنگی های دو عاشق❤ مربی و مشاور توسعه فردی در آرزوی پزشک شدن اسباب بازی کودک و مشخصات اسباب بازی سواری موزیکال ماتر زرین تویز پالت پلاستيکي